*~*~*~*~*~*~*~* آنچه نصیب است، نه کم میدهند گر نستانی،به ستم،میدهند زنی به نزد داوود پیامبر آمد و از خداوند شکایت کرد که :این چه خداییست که مرا اینچنین رنج می دهد ؟ پرسیدند چه شده ؟ گفت مرا فرزندان یتیمی است که چند روز است بی غذا مانده اند چند روز پیش مقداری پارچه قرمزی داشتم خواستم آن را به بازار ببرم و بفروشم و غذایی برای فرزندانم بیاورم ؛در بین راه بادی شدید آمد ُچنان که به زمین افتادم و باد پارچه را از دست من به اسمان برد ..اینک مضطر شده ام در همین حال چند مرد وارد شدند و عرض کردند که ما مقداری مال برای فقرا نذر کرده اییم و اینک آورده اییم .آن پیامبر شرح حال آن پولها را پرسید گفتند:چند روز پیش در کشتی که ما بودیم رخنه ای پدید امد و ما هیچ وسیله ای نداشتیم ناگهان پرنده ای در آسمان پیدا شد و پارچه قرمزی را به کشتی انداخت ما با آن پارچه رخنه را بستیم و در حین حادثه نذر کردیم که هر کدام صد دینار به فقرا بپرازیم حضرت داوود فرمود : ای زن خداوند دردریابرای تو تجارت می کند و تو او را بی عدالت میدانی؟ ُاو بیش از هر کسی به فکر توست این پولها را بردار و برو ****►◄►◄****
..♥♥.................. با صدای پیامه گوشیم به خودمم اومدم فقط به جیمین نگو من بهت گفتم ناراحت میشه
یروزی روزگاری تازه نت داشت همه گیر میشد نه که نبودااا بود..اما تک و توکی ازش استفاده شخصی میکردن تازه نه با گوشی با سیستم بود فقط وارد شدن به نت هم مکافاتی بود باید یه خط تلفن مستقیم به سیستم وصل میشد بعد باس میرفتی کارت اینترنتی بخریدی کانکت میساختی رمز میزدی اون وقتا سیستم نت دیال اپ بود یه چیزی تو مایه های ماشین هندلی یه صداهای انکرالصواتی از کامپیوتر بلند میشد تا کانکت بشی سرعت هم در حد یورتمه رفتن حلزون تنها مرورگری هم که وجود داشت یاهو مسنجر بود القصه یروزی با همه ی این مصیبتها بالاخره انلاین شدم حسی که داشتمو یوری گاگارین برا فتح ماه نداشت همینطور که داشتم برا خودم ول میچرخیدم نمیدونم چه سایتی بود که واردش شدم انگار یه چیزی مث چتروم بود دیدم یه پیام اومد رو صفحه فقط کلمه Hi رو متوجه شدم جناب یابومسنجر یه گزینه داشت وقتی کلیک میکردی یه بوق ویبره مانند سیستم طرف مقابلت میزد حالا من تو هپروت Hi مونده بودم که دیدم واویلا کامپیوتر داره هی زر و زر بوق میزنه عاقا ریدم تو خودم مث شصت تیر شات داون کردم و زدم بیرون گفتم گمونم منو هک کردن حالا همه ی سیستم من یه فیلم تایتانیک بود و چندتا عکس خودم و رفقام با زیر شلواری خشایاری چرا اینقدر از هک ترسیده بودم بماند این گذشت تا چندسال بعد سر و کله ی چترومهای ایرانی تو نت پیدا شد منم مث ادم فضول هُل خوردم تو یکیش تا وارد شدم یه پنجره باز شد و نوشت سلام..اصل میدی ؟ من حالا چهارتا شاخ رو سرم سبز شده بود که اصل چیه یاخدا دوباره پیام اومد اصل لطفا
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهرهای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند در مغازه بنشینند با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟ خانم جوان با تعجب گفت کدام شیخ ؟حال شما خوب است؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟ مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد شیخ به زرگر گفت من چیزی از تو نمیخواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و اینبار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو کردند😲😢 @~@~@~@~@~@
روزی شیخ در مکتب خانه نشسته بود و در حاله سر و کله زدن با مریدان اخمخ خود بودندی و مریدان اصلن سکوت نمیکردن و شیخ که بسیار برآشفته شده بود نعره ی وحشتناکی از خود به سر داد *fosh* *fosh* و مریدان همه ساکت شدن و در میان جمعیت یکی از مریدان با ذکره زهره مار حال شیخ را بگرفتید *palid* *palid* شیخ که فهمید کدامین یک از مریدان است او را فرا خواند و گفت من در این کیسه یک مرغ و یک تخم مرغ دارم *sheikh* *sheikh* حال تو که مرید زیرک و باهوشی هستی بگو ببینم ابتدا مرغ بوده یا ابتدا تخم مرغ مرید گفت یا شیخ چقدر اخمخ هستی خب معلومه دیگر اول تخم مرغ بوده شیخ گفت غلط کردی و با عصای خود به پروستات مرید کوبید که باعث دولا شدن مرید شد اورا چرخاند و شیخ که بسیار خشمگین بود تخم مرغ را به او فرو کرد سپس رو به یکی دیگر از مریدان کرد و گفت به نظر تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ مرید بخت برگشته گفت مرغ شیخ مجدد ضربه محکمی به پروستات مرید زد و اورا چرخاند و مرغ را به او فرو کرد سپس رو به مرید سوم کرد و گفت به نظره تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ مرید سومی حیله در سر پرورش داد و گفت دیگر نه تخم مرغی و نه مرغی هست ، خوب است آسوده بگویم تخم مرغ و گفت یا شیخ به نظره من تخم مرغ در ابتدا بوده شیخ دوباره با عصا به پروستات مرید سوم ضربه زد و اورا چرخاند و چون دیگر تخم مرغی نبود دست شیخ به مرید فرو رفت در همین بین ستار دوان دوان به همراه ستاریان به مکتب خانه وارد شدندی و گفت یا شیخ دستم به خشتکت یا شیخ و چنگ بر شلوار شیخ زد و شروع به کشیدن نمود شیخ هی نعره بزد که خشتکم را رها کن و چون یک دست او در مرید سومی گیر کرده بود توان بالا نگه داشتن شلوارش را نداشت *righo_ha* *righo_ha* و ستار که از نفرین شدگان بود دست از کشیدن بر نداشت تا شلوار شیخ از پایش در آمد سپس ستار که سرکرده ی ستاریان بود به زور خنده ی خویش را کنترل کرد و گفت یا شیخ فکر نمیکردم شلوارت در بیاید ولی به خشتکه دریده شده ات قسم ، بدبخت شدم فرمانده ارتش از من هزار شمشیر خواسته اون هم تا هفته آینده و من هر چه فکر میکنم قادر به انجام این کار نیستم اگر هم قادر باشم کوره ی آهنگری با این حجم از کار منفجر خواهد شد ، و این نتوانستن جان و مالم را تباه میکند *gerye* *gerye_kharaki* شیخ پس از اینکه دست خود را از مرید سوم بیرون آورد و شلواره خویش را بپا کرد رو به ستار گفت تنها کاری که باید کنی اینه که با این مریدان اخمخ و ستاریان به ده بار مسیر بالا رفتن تپه را تکرار کنی سپس در رودخانه بپری و نیم ساعتی دست و پا بزنی و خودت را به درو دیوار بکوبی و بعد بیای چایی بخوری و بری بخوابی *are_are* *are_are* مریدان که این دستور را از شیخ گرفتن یورتمه کنان و عر عر کنان به سمت تپه حرکت کردند ولی ستار که اورا کاکتوس مینامیدن بسیار عصبانی شد و گفت ریق در راه حلت شیخ شیخ لبخندی زد و گفت : من بهترین راه حل را به تو دادم *pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif* ستار که چاره ایی نمیافت همراهه مریدان شد و دسته جمعی مانند گله ایی از گورخران مسیر تپه را بالا و پایین رفتن و در رودخانه پریدن و در این بین چند تن از مریدان غرق و تلف شدن *dingele dingo* بعد انجام همه کار ها ستار و بازمانده مریدان چایی خوردن و بیهوش شدن و در زمانی که مریدان در حال انجام کار ها بودن شیخ در کِتری ادرار کرد و قرصه شیافت در قوری ریخت و این باعث شد که مریدان با آرامش بیشتری به خواب بروند صبح مجدد ستار به نزد شیخ آمد و گفت *malos* *goz_khand* یا شیخ نمیدانم چه شده که دیگر دلواپس نیستم و میخوام که از چند تن از مریدان شما و ستاریان چند کوره تعبیه کنم و بجای اینکه همه شمشیر ها را خودم بسازم و همه پول برای من شود با ستاریان و مریدان این کار را انجام دهم و پول را تقسیم کنم *baaaale* *baaaale* شیخ دست به ریش و پشم خویش کشید و لبخند زنان ره به ستار گفت دیروز سوار بر اسبه عجله بودی و این باعث میشد نتوانی به راحتی فکر کنی ولی اکنون از این اسب چموش پیاده شدی و باعث آسودگی خاطر تو گشت و بهترین فکر را در ذهن خود پرورش دادی مریدان بعد از شنیدن این حکمت همگی به اسب و خر تبدیل شدن و چندی از مریدان عر عر کنان در مکتب خانه شروع به دویدن کردن و سوار همدیگر شدن و مریدی که مرغ به او فرو رفته بود به کنج مکتب خانه نشست و شروع کرد به تخم گذاشتن ستار که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود باری دیگر شلوار از پای شیخ در اورد و شیهه کنان به سمت کوره رفت تا شمشیرها را بسازد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دلاتون شاد و لباتون خندون داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان و امید وارم مشت محکمی بر شکم ستاریان باشه این داستان باشد که پند گیرید
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم